۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

معضله ی خشونت


هنوز، با اینکه تقریبا یک ماهی از عاشورای 88 می گذرد ، ذهن و فکرم درگیر حوادث و مواضع و حرف و حدیث های بعد از اون بود تا اینکه به شکلی اتفاقی 2 مقاله ی عالی زیری رو خوندم و فکر می کنم کاملا به اون چه که فکر می کنم نزدیکه.نمونه هایی درخشان از تفکر به وضعیت مشخصمان به شکلی انضمامی با محوریت خشونت. توصیه می کنم شما هم بخونید:(هر دو مطلب از سایت زیر:

http://eslah.malakutonline.org)



در مذمت خشونت و در ستایش دفاع سبز
علی عليزاده

در ۲۴ ساعتی که از تظاهرات مردم تهران و چند شهرستان در روز عاشورا گذشته بحثی حیاتی، بخشی از جنبش سبز را به خودش مشغول کرده است: بحث خشونت.

موضوعی که ما باید اندیشیدن به آ ن را سال ها پیش آغازمیکردیم, چرا که سال ها ست بدن های فیزیکی و سیاسی و اجتماعی ما، ابژه های تزریق خشونت سیستماتیک حکومت شده است، تزریقی که در این چند سال اخیر کشور را به آزمایشگاه خشونت در دست رادان و مرتضوی و احمدی مقدم و انصار حزب الله های تحت ویندوز و قاضیانی که اول اعدام میکنند و بعد به پرونده نگاه می اندازند، تبدیل کرده است. مسعود بهنود دلهره دارد و از شکست طرفداران تساهل و تسامح میگوید و عزت الله سحابی که خود بار ها قربانی خشونت حکومت اسلامی و شاهنشاهی بوده است نه فقط دعوت به خویشتن داری فیزیکی مردم میکند که حتا شعار بر ضد رهبری نظام را به مصلحت نمیداند. سحابی به امید بحثی خرد گرایانه با رهبری است تا به او بقبولاند که احمدی نژاد برایش خطر آفرین است . بهنود اما انگار در جهانی فانتزی تر زندگی میکند ، با درکی حیرت آور کودکانه از مفهوم پوپولیسم افسوس میخورد که چرا ما احمدی نژاد را از دوستان نابابش (نقدی و مرتضوی و رامین) جدا نکردیم و تشویقش نکردیم تا با مشایی ها و کلهر ها بیشتر دمخور شود. انگار نه انگار که این دو گروه دو روی یک سکه اند. انگار نه انگار که حکم محدود نکردن آزادی اجتماعی در ابتدای ریاست جمهوری احمدی نژاد و دستور راه دادن زنان به ورزشگاه ها خود محصول فلسفه سیاسی پر از تقیه مصباح یزدی است که در آن هم تجاوز به زندانیان هم آزادی های اندک دادن برای تسخیر کل ماشین دولتی مجاز شرعی است. بهنود فکر میکند چون احمدی نژاد رگه هایی پوپولیستی دارد میتوان او را کاملا در چارچوب پوپولیسم کلاسیک گذاشت و قصه پردازی کرد.

بهنود از درک اینکه پوپولیسم احمدی نژاد در بهترین شکلش، یعنی حتا قبل از کشت و کشتار ها، چیزی جز سرمایه داری فاشیستی با رویۀ الاهیات موعود گرایانه نیست عاجز است. از اینکه هسته مرکزی چنین پوپولیسمی چیزی جز خشونت برهنه نیست. چیزی که رخ داده تنها به رو آمدن این خشونت است نه اینکه احمدی نژاد راه دیگری هم برای کشور داری میدانست. اما سحابی که انگار پیش از ۳۰ خرداد ۸۸ زندگی میکند توصیه به فاصله انداختن بین رهبری و احمدی نژاد میکند. سحابی نمی پرسد که آیا این ما بودیم که سرنوشت سیاسی شخص رهبری را با شخص احمدی نژاد گره زدیم؟ آیا در شش ماه گذشته حتا یک سیگنال ضعیف از رهبری برای نشان دادن قبول وجود خواسته ای متفاوت در میان مردم، و نه حتا تن دادن به این خواسته، دیده شده؟ چه کسی در شش ماه گذشته مرحله به مرحله مسیر فتنه را مشخص کرد؟ برای سحابی انگار که زنان و مردان میان سالی که همپای جوانان در مقابل شلیک مستقیم می ایستند از روی ماجراجویی یا ناشکیبایی شعار های خود را تند کرده اند. با منطق سحابی مردم در روز ۳۰ خرداد نباید بیرون میآمدند تا روزنامه کیهان و رجا نیوز حرف شنوی مردم از ولایت مطلقه را جشن بگیرند. ولی در آن صورت امروز چه چیزی از جنبش سبز باقی میماند؟ اما در عاشورا چه اتفاقی افتاده که همه وحشت زده شده ایم؟ چه چیزی رخ داده که به جای پرداختن به کشتن حد اقل ۱۰ نفر و دستگیری ۱۰۰۰ نفر، به جای پرداختن به از بین رفتن تابوی تقدس روز عاشورای مردمی که دینشان هم توسط دولت مصادره شده است، نقطه عطفی که شکاف ایدولوژیک را در بین گروه های سنتی به شدت عمیق تر خواهد کرد، اعلام به شکست سبزی (صلح طلبی) جنبش سبز میکنیم؟ از تیر اندازی که صدایش در هیچ نقطه تهران قطع نشد که بگذریم خبر های بسیاری از قمه خوردن مردم هم در اطراف نیاوران در شب تاسوعا هم در روز عاشورا مخابره شده است. زیر کردن مردم با ون های انتظامی با موبایل های تظاهر کننده ها مستند شده است. تهران در روز عاشورا به غزه ای کوچک تبدیل شد. همه نشانه ها و خبر ها از دستور خشونت بی حد و مرز فرماندهان نیرو های سرکوب حکایت میکند و اگر نبود تمرد سربازان که به مردم پیوستند صد ها نفر باید کشته میشدند. انچه برای نخستین بار رخ داده "دفاع" مردم از خود در برابر "حیدر حیدر" گویانی است که تمام پیروزیشان در این سال ها با تظاهر به این امر بوده که آن ها هستند که در خیابانی یک طرفه فرمان کنده اند و پدال گاز را تا ته فشار داده اند. نه گروه هایی به زیر زمین رفته اند و حرکات مسلحانه را ترتیب داده اند، نه کسی به جای شعار بر ضد تفکر کهریزکی به تعقیب فیزیکی مسببان مدال گرفته کهریزک رفته است، نه بمب دست سازی ساخته شده، نه حتا در خشم ناگهانی آنانی که جان خود به کف گرفته اند و ساعت ها در بین گاز اشک آور و تیر و باتوم محاصره شده اند حرکتی رخ داده جز چند مشت و لگد به سربازانی که هر چند وظیفه اند و خود قربانی، اما در هیات تا به دندان مسلح خشونت دولتی، تا دقایقی قبل از آن به مردم حمله میکرده اند. اتفاقا همه این ها که نام بردم ممکن بود اگر عاشورای دیروز هم مثل ۱۳ آبان امسال صحنه یک طرفه قلع و قمع مردم میشد.

نتیجه گیری بهنود که نهادینه شدن خشونت پس از انقلاب اسلامی را محصول جنگ خیابانی "مردم" در روزهای منتهی به بهمن میداند، نه در له له زدن قریب به اتفاق رهبران سیاسی، از اسلامی و غیر اسلامی، در رقابت برای به دست آوردن قدرت دولتی نیز به همان مقدار بی پایه است. چنین خوانشی در ۱۲ سال گذشته هر روز از هر منبر اصلاح طلبی تکرار شده، تا سروش و بهنود ودیگران از انقلاب ۵۷ تبری جویند وبه ما بیاموزند که انقلاب با خشونت یکی است. تازگی ها هم که دباشی پیدا شده که واقعیت جنبش را تا آنجا قبول کند که با جنبش مدنی سیاهان امریکا قابل سنجش باشد. آن هم خوانش تقلیل گرایانه ای که نه از "پلنگ های سیاه" سخن میگوید، نه از گرایش بخشی از همین جنبش از جمله مالکوم ایکس به اسلام انقلابی و نه از تکامل و تغییر خود مارتین لوتر کینگ در پیش از مرگ. انقلاب اسم منفور مشترک تمامی لیبرال های ایرانیست.

اما هیچ کدام نمیگویند که اگر جنبش سبزی در ایران هست که در حال حاضر قوی ترین جنبش دموکراسی خواهی خاورمیانه یا حتا جهان سوم امروز هست، این چیزی جز ماحصل همان انقلاب ۵۷ نیست. همان انقلابی که برای اولین بار در آن مردم ایران باور کردند که میتوانند مقدر بر سرنوشت سیاسی خود باشند.

(اولین بار، چون این مردم به معنای عام بودند که بازیگران ۵۷ بودند نه روشنفکران و گروه قلیل پیشرو مانند مشروطه). همان انقلابی که در آن مردم برای این امام خمینی را به رهبری برگزیدند که بر خلاف موج غالب در فعالان سیاسی واقعیت اندیش آنروز مانند سحابی و بازرگان که حداکثر به دنبال انتخابات آزاد مجلس بودند، نقطه تمرکز خواست عمومی مردم را پیدا کرد و در یک جمله بی پیرایه بر آن اصرار ورزید: شاه باید برود. آنچه خشونت را با سرنوشت ۵۷ گره زد خشم انقلابی مردمی که با هم یکی شده بودند و از همه چیز برای هم میگذشتند نبود بلکه آن تفکری بود که چیزی جز پیروزی در نبرد هژمونیک در سر نداشت. چیزی جز وکیل و وزیر شدن نمی فهمید. همان تفکری که امام خمینی جمهوری خواه پاریس را هم به ولی فقیه تهران بدل کرد.

بخش حکومتی آن تفکر امروز نماینده ای در ایران ندارد جز احمدی نژاد که تازه کارش را آغاز کرده و در وهله بعدی باید دنبال اسناد جاسوسی ساختن برای علی لاریجانی و توکلی و قالیباف هم برود. شرمسار انقلاب ۵۷ نبودن نقطه تفاوت موسوی از طرفداران خاتمی و مشارکتی ها بود. نکته ای که به رغم مد روز نبودن توسط موسوی به صراحت در انتخابات بر آن تاکید شده بود.

سبز بودن به معنای مساوات حقوقی تک تک افراد جامعه است فارغ از رنگ و مرام، نه چسبیدن دگماتیک به تاکتیک هایی که در برهه های خاص انتخاب میشود. میتوان انقلاب سبز هم داشت. چیزی که امثال بهنود انگار نمیخواهند درک کنند اینست که جنبش سبز تایید رفتار ۱۲ ساله آن دسته اصلاح طلبان حکومتی که حداکثر مردم را وسیله فشار از پایین برای چانه زنی از بالای خود میدانستند نیست، بلکه اعلام پایان "تاکتیک" های آنهاست و اعلام آغاز مرحله ای جدید در روش های تحقق دموکراسی. شکست اصلاح طلبی و صلح طلبی نیست،بلکه شکست اصلاح طلبی حکومتی است و روش آنانی که اگرچه صداقت داشتند خلاقیت نداشتند و اگرچه حقوق مردم را قبول داشتند به نیروی آنها ایمان کافی نداشتند. کسانی که ۱۲ سال از تمامی ابزار دموکراسی فقط به صندوق رای چسبیدند و دانشجویان را در کوی و روزنامه نگاران را در زندان و کارگران خواهان سندیکا و حقوق معوق را در جاده شهرک های صنعتی در برابر پلیس تنها گذاشتند و فقط و فقط با تظاهرات ۳ میلیونی مردم در ۲۵ خرداد از خواب بلند شدند تا یاد بگیرند که دموکراسی، یعنی بروز و تجسد قدرت مردم، شکل های دیگری هم میتواند و باید داشته باشد. (بپرسید از آقایانی که باید به خاتمی التماس میکردند در ۲۵ خرداد تا به تظاهرات خیابان آزادی بیاید). این حتا شکست تسامح و تساهل هم نیست چرا که کسی نمیخواهد عقیده حتا طرفداران ولایت را عوض کند، نمیخواهد آن ها را از جایی اخراج کند و انتقام گذشته بگیرد بلکه میخواهد جایی اندک برای خودش هم باز کند. اما شرط چنین عملی اینست که به رایگان کتک نخورد و ارزان کشته نشود.

دفاع جمعی مردم خارج از حکومت از خود چه در انتفاضه فلسطین، چه در برابر پلیس ضد شورش انگلستان در تظاهرات ضد جنگ عراق و چه در برابر پلیس دولت دانمارک که همین تظاهرات طرفداران محیط زیستی را سرکوب کرد که اعتراض شان به سرمایه داری بی مرزی بود که زمین مان را به توبره کشیده است و هوایمان را دزدیده است، را نمیتوان خشونت نامید. اگر چنین امکانی برای اعراب مسلمان هم در برابر حکومت های دست نشانده شان بود آنها هم به دام القاعده و بنیاد گرایی و تروریسم نمی افتادند. آنانی که در نابرابرانه ترین نبرد تاریخ معاصر، یعنی۶۰ سال نابودی سیستماتیک ملتی به نام فلسطین، ژست صلح طلبی و نفرت از خشونت میگیرند و فقط به صورت کلی خشونت را برای هر دو طرف به یکسان محکوم میکنند نه فقط مفهوم خشونت را نفهمیده اند بلکه در چنین خشونتی شریکند. آنها احتمالا در صحرای کربلا هم در بین خشونت ماشین نظامی امپراطوری عظیم "اسلامی" و دفاع گروهی اندک تفاوتی نمی بینند. عاشورای ۸۸ نقطه ای شد بی بازگشت به یمن شجاعت درخشان مردمی که نشان دادند تنها هراسشان باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد رادان ها و مرتضوی ها از آزادی آدمی افزون باشد. صدای هل من ناصر ینصرنی این مردم را اکنون نه عفو بین الملل و سازمان های حقوق بشر غربی که دیگر مردمان همین سرزمین باید بشنوند. آنها که تا به حال یا مردد بوده اند یا ترجیح داده اند که برای سکوت خود دروغ های حاکمان را باور کنند.



اسمش را نیاور
انوشيروان گنجی‌پور
حالا دوازده سال و شش ماه است كه گفتار اصلاح طلبی دارد سعی می كند طرف مقابل و به طور خاص خامنه ای را از راه حرف، نامه، نصيحت، فشار افكار عمومی و ... پاسخگو كند. آخرين دستاورد اين گفتار همين چند ساعت پيش جلوی چشم ما اتفاق افتاد. می گويم گفتار برای اين كه منظورم فقط آنهايی نيستند كه اصلاح طلب اسم و رسم دار بودند بلكه آن گفتار غالبی ست كه در آن سال ها هر چه بيشتر همه گير شده و كارش به جايی رسيد كه دست كم تا حتا بعد از ۲۲ خرداد تقريباً فصل مشترك تمام جريان های مبارز و معترض سياسی بوده است. بدون اين كه هيچ وقت عدم خشونت، نافرمانی مدنی و امثال آن از مشتی حرف كه دائم تكرار می شدهاند به اصطلاحاتی با معنای مشخص و متناسب با اوضاع ما تبديل بشوند. هنوز معلوم نيست كسانی كه دم از آنها می زنند منظورشان مثلا از نفی خشونت اصلی اخلاقی و بنابراين لايتغير است يا اين كه آن را به عنوان راهبرد و يا تاكتيكی برای مبارزه پيشنهاد می كنند كه ضرورت به كار بستن اش فقط و فقط ناشی از اقتضائات شرايط فعلی ماست و يا تلفيقی از هر دو و در اين صورت به كدام دليل؟ تا بين مسيح و گاندی فرق نگذاريم، عدم خشونت معنای معينی پيدا نمی كند.

اگر قرار باشد با اقتدا به مسيح ما تجسد صلح مطلق و مهر باشيم كه خوب باكی نيست اگر خون ما ريخته شود، گرچه هيچ معلوم نيست اصلاً آيا اين اعتراض و به خيابان آمدن ما با آن جور صلح مطلق طلبی همخوان باشد. وليكن اگر منظورمان از عدم خشونت راه و روشی باشد برای پيروزی با كمترين زيان و به «بهترين» نحو ممكن، يعنی نفی خشونت به عنوان تاكتيك ما در مبارزه، آن وقت وضع فرق می كند. آن وقت مثل هر تاكتيكی بايد آن را به محك موقعيت خودمان و حريف و شرايطی كه هر دو درش هستيم بسنجيم. اگر مدام دم از گاندی و لوتركينگ می زنيم و برايش در فرهنگ خودمان شاهد مثال از سعدی عليه الرحمه دست و پا می كنيم، بايد اول ببينيم ايرانِ الان چه ربطی به هر كدام از آنها دارد.

پيش از هر چيز روشن باشد كه:
۱- سياست به طور اعم عرصهی زورآزمايی است، حالا می خواهيم آن را عرصه ی تجلی زور حاكمان، سياستمداران، صاحبان سرمايه و ... بگيريم و يا مثل من عرصه ی تجلی زور مردم. اين نقطه ی شباهت سياست است با جنگ؛ با اين فرق كه اينجا ديگر زور به همان شكل و به صورت بی واسطه در كار نيست. اما بالاخره برنده آنی است كه زورش بر ديگری بچربد. اين كه بازی، بازی شطرنج باشد يا بكس به هر حال آن طرفی می برد كه زورش بيشتر است، منتها در يكی زور بازو و در ديگری زور ذهني.

۲- از اولين سال های اصلاحات يكی از مضمون های ثابت كاريكاتورهای روزنامه های دوم خردادی بازی شطرنجی بود كه يك طرفش شطرنج بازی معمولی بود ولی در طرف ديگر كسی كه هر چه بود، شطرنج بازی نمی كرد. يعنی می خواست با قدرتی غير از قدرت شطرنج بازی كردن و با زوری غير از زور ذهنی اش در بازی، از حريف ببرد. به نظرم جدی گرفتن همين تصوير و فكر كردن به جنبه های آن می تواند تكليف نسبت سياست و خشونت را حداقل به صورت كلی روشن كند. از اين نظر كه، اگر به فرض يك طرف مصّر باشد با طرف مقابل شطرنج بازی كند ولی طرف مقابل به جای هر حركت با مشت به دهان او بكوبد، آيا همچنان نشستن در برابر او و فكر كردن به آرايش مهره ها فايده ای می تواند داشته باشد؟ در اين وضع يا بايد كلاً قيد بازی با چنين موجودی را زد و يا كاری كرد كه او مجبور شود به جای مشت، از راه حركت دادن مهره های شطرنج با شما زورآزمايی كند.

اين كه مردم از فردای انتخابات به خيابان آمده اند يعنی آمده اند تا حريف با ديدن آنها، با لمس زور آنها به شكلی غير از شكل صندوق رای، حساب كار خودش را بكند و مجبور شود به بازی سياست بازگردد و به رای آنها، به عنوان حركتی بقاعده در آن بازی، احترام بگذارد. پس تا همين جای كار نفس اعمال زور خارج از صفحه ی شطرنج خودش خشونت است. برای اين كه در نهايت منظور اين است كه حريف از روی ترس به بازی برگردد. به همين دليل است كه به نظرم سه گانه ی «زور، خشونت و ترس» را نمی توان از هم جدا كرد و مثلا از زور مردم دم زد و باز از نفی مطلق خشونت دفاع كرد. كمی دقت در خود مورد گاندی نشان خواهد داد نفی خشونت او در واقع نامی است برای نوعی خاص از خشونت كه با خونريزی و ضرب و جرح همراه نيست. والا به خيابان آمدن ميليون ها نفر و بالاتر از آن، اعتصاب فراگير و فلج كننده چيزی نمی تواند باشد جز اعمال زور عريان مردم به قصد غلبه بر حريف.

منتها اگر بخواهم خشونت را كلی تر والبته تقليل يافته تر تعريف كنم، می گويم اعمال زوری خارج از چارچوب قواعد عرصه ی زورآزمايي. اگر در شطرنج مشت زدن به حريف توسل به خشونت محسوب می شود و خارج از قاعده، بديهی است كه در بكس همين مشت را دو طرف می زنند و كسی هم از خشونت شان شكايت نمی كند. درست مثل جنگ.

عدم خشونت، به اين دليل سلاح بی همتايی در مبارزه عليه استعمار هند شد كه شالوده ی امپراتوری بريتانيا بر مبنای حكومت قانون استوار بود و اعتصاب و تظاهرات چنين حكومتی را با چنان تناقضاتی مواجه می كرد كه در نهايت مجبور به قبول شكست می شد. هيچ بی دليل نيست اگر رهبر اين مبارزه، گاندی، در انگلستان درس حقوق خوانده بوده. اين كه او بعداً سعی كرد هر چه بيشتر عدم خشونت را به سنت و فرهنگ هند گره بزند از جمله به اين سبب بود كه اين راهبرد را مناسب ترين راهبرد سياسی برای وضعيت خاصی به نام هند، حتا فردای استقلال ، می دانست.

برگرديم به وضعيت خودمان. مردمی كه به خيابان آمده اند، آمده اند تا با «زورِ» حضورشان حاكميت را مجبور به تن دادن به بازی سياست كنند. اين حكومت مثل بريتانيای اوايل قرن بيستم حكومت قانون نيست كه به زبان حقوقی و از موضع حقوق مردم بتوان با آن زورآزمايی كرد. حتا حكومت شاه هم نيست كه از ترس اربابان خارجی و برای حفظ ظاهر هم كه شده اندكی كوتاه بيايد. اين است كه اگر تا به حال مشت می زده حالا ديگر اصلا به جای بازی شطرنج، شمشير می كشد. در چنين شرايطی عدم خشونت از نوع گاندی چگونه می تواند آن را مجبور به قبول شكست و يا دست كم به بازگشت به بازی شطرنج بكند؟ برای اين كه، نه تنها نفی خشونت از جانب ما او را دچار هيچ محدوديتی در به كارگيری خشونت نكرده بلكه در عمل باعث شده وی ميدان را مناسب تر ببيند و بی هيچ دغدغه ای دستش برای هر جولانی باز باشد. با اين روشی كه در پيش گرفته ايم باعث شده ايم كه همان محدوديت هايی را كه او پيشتر برای خود قائل بوده، ديگر سر راه خود نبيند و با فراغ بال دست به هر كاری بزند. به فرض، او كه تا پيش از اين رويدادها اصرار فوقالعاده ای داشته ظاهری موجه از وضعيت داخلی ايران به نمايش بگذارد اكنون باكيش نيست كه تصاوير قلع و قمع مردم در خيابان ها در سرتاسر عالم پخش شود، من بعد خياليش نيست كه داستان تجاوز در زندان به گوش همه برسد و كم كم همه ی اين كارها را روزانه و به طور عادی انجام می دهد. خلاصه اين كه انگار عدم خشونت ما نه تنها حاكيمت را وادار به دست كشيدن از خشونت نكرده بلكه در عمل اجبارهايی را هم كه تا پيش از اين بر سر راه خود احساس می كرده كم اثرتر كرده است.

اگر بپذيريم كه هم الان كار ما اعمال زور و بنابراين به هر حال اعمال نوعی خشونت است و در نهايت مسئله نه بر سر خشونت يا نفی آن، بلكه بر سر انتخاب در طيفی از انواع خشونت و بسته به شرايط مان است، در چنين شرايطی تن زدن از فكر كردن به و سخن گفتن از خشونتی كه فضا را اشباع كرده، به نام عدم خشونت، نه تنها باعث ادامه ی اين وضع می شود بلكه اين طور ناديده گرفتن آن سبب می گردد دقيقاً آن چيزی كه همه از آن می هراسيم، يعنی خشونت كور ناشی از كينه و نفرت روزی سر باز كند. عاشورا شمه ای از آن خشونت كور و دهشتناك را پيش چشم مان آورد. لحاظ كردن خشونت دستكم در محاسبه هايمان نيست كه ما را در دام حريف وحشی می اندازد، بلكه انفعال كاذب به نام نفی خشونت و، از پس استيصال، دست زدن به اين نوع خشونت كور و ناشی از نفرت همان دامی است كه او برای ما گسترده؛ آنجايی كه به جای نشانه رفتن دشمنان اصلی مردم و مزدوران شان، مردم نادانسته بخشهايی از بدنه ی خويش را قربانی كينه ی انباشته در سينه شان می كنند و به عوض همه ی آن مسببان مستقيم و غير مستقيم، به جان سربازان وظيفه ای می افتند كه از محروم ترين قشرهای همان مردم اند و باجبار به خيابان ها آورده شده اند تا سپر انسانی مزدوران حرفه ای باشند.

با اين اوصاف، به گمانم دست كم در نظر گرفتن انواع ديگر خشونت و اعمال حساب شده و محدود آن، تنها راهی است كه می تواند از فوران لجام گسيخته ی خشم مردم در هيئت خشونت كور جلوگيری كند. حرف اين است كه عدم خشونتی كه بيشتر به پز فرهنگی نزديك باشد تا به واقعيت مبتلا به ما، يا استفاده از نام آن به منظور سرپوش گذاشتن بر دلايل يا معذوراتی كه در حقيقت اسم ديگری دارند، و به هر حال تلاش برای ناديده گرفتن اين بخش اساسی واقعيت امروز ما در محاسبه هايمان، به گونه ای معكوس خود منجر به تشديد خشونت می شود. تابو ساختن از كلمه ی خشونت بدترين روش برای جلوگيری از خشونت است.

هیچ نظری موجود نیست: